Javad Mahdavi



"EndlessLove"  یا "عشق بی پایان" فیلمی به کارگردانی "شانا فست" به سبک رمانتیک،اقتباسی از رمانی با همین نام اثر "اسکات اسپنسر"،ساخته سال 2014 سینمای هالیوود است.

داستان فیلم در مورد عشقی است که بین "دیوید الیوت" با بازی "الکس پتیفر" و "جید باترفیلد" با بازی "گابریلا وایلد" در پایان دوره ی دبیرستان شکل میگیرد و فیلم در خلال مخالفت ها و مشکلات و موانعی که سر راه این عشق به وجود می آید پیش می رود.

به عنوان کسی که با ژانر عاشقانه در سینما بیگانه است باید بگم این فیلم را دوست خواهید داشت!انبوهی از اشتباهات فنی و ساختاری از دید یک منتقد می توان به این سینمایی روا داشت اما از داستان جذاب و صد البته بازی خوب بیشتر بازیگران لذت خواهید برد.میتوانید انتهای فیلم را حدس بزنید اما حدس سکانس بعدی کمی دشوار است و همین باعث قابل تحمل تر شدن پرش های بیجای حین فیلم است.

endless love  endless love

روند شکل گیری داستان در فیلم نیز قابل قبول است.نور پردازی و صحنه ها شما را به وجد می آورد.اما حضور بی اثر برخی کاراکتر ها روی اعصاب است!

در مجموع اگر نوجوان هستید و اهل ژانر عاشقانه و یا در یک رابطه به سر میبرید این فیلم برایتان بسیار جذاب خواهد بود!

 

صفحه فیلم در IMDb:

https://www.imdb.com/title/tt2318092


در بغض فرو رفته
در وحشتِ تنهایی
یک گوشه در این عالم
یک گوشه ی تنهایی

 

یک گوشه در این عالم
صد بار ترک خورن
صد بار دعا کردن
یک روز تو می آیی.؟!

 

صد بار دعا کردن
در حسرتِ این تفهیم
مستغرق این اغما
افسوس ، نمی آیی.

 

مستغرق این اغما
سرگرمِ کسی بودن
سرگرم شدن با تو
سرگرمِ تن آسایی

 

سرگرم شدن با تو
سرمست شدن از هیچ
هی جرعه از این خالی
هی فرضِ تو اینجایی.!

 

هی جرعه از این خالی
هی فحش به هر چیزی
مبهوت و فرومانده
یک مرده ی سرپایی

 

مبهوت و فرومانده
مبحوس شده در خویش
با ترس،عقب رفتن
با لرز،خود یی

 

با ترس عقب رفتن
شلیک شدن در خود
ترسیده از این رویا
بی میل به فردایی

  

ترسیده از این رویا
زندانیِ این دنیا
دنیاست؟نمی دانی!
رویاست که اینجایی!

 

دنیاست؟نمی دانی
یا برزخِ نفرینی
با نفرت از این کابوس
با ماه هم آوایی

 

با نفرت از این کابوس
از خواب،گریزانی
متروک در این بی حد
در یافتنِ جایی.

 

متروک در این بی حد
گم گشته ی تاریکی
در خشمِ خیابان ها
سرگشته و بی نایی

 

در خشم خیابان ها
مصلوب شدن بر خویش
بر دارِ خودت آویز
یک مرده ی بینایی

 

بر دار خودت آویز
فریاد کنی مسکوت
یک منزجر مظلوم
تبعیدیِ دنیایی

 

یک منزجر مظلوم
مدفونِ همین خاکی
در بغض فرو ماندی
در وحشت تنهایی.

محمدجوادمهدوی - 10 دی ماه 1397


امشب خانه را موقتاً ترک میکنم. چه تلخ که شاید قید "موقتاً " برای دلخوشیست. شاید دارم برای همیشه میروم.

برای هر چیزی در زندگی رویا بافته بودم؛ خوب و بد، اما قربانی تبعید شدن را هرگز! حالا این ساعت های آخر همه چیز چقدر زیباتر شده! چقدر چیزهای کوچکی که هر روز ساده از کنارشان می گذشتم در نظرم بی نظیر جلوه میکنند. چقدر به همه چیز احساس وابستگی پیدا کرده ام.

مثل همه ی وقت هایی که بغض در گلویم تلنبار شده و نمی دانم چکار کنم، Le moulin یان تیئرسن عزیزم را با ملایمت از هدفون میمکم! جداً چقدر همه چیز غمگینانه است.

رهسپار غربتی تاریک و سرد به بلندای طول عمرم هستم. و کسانی و چیزهایی و جاهایی که دیگر هرگز از نزدیک نمیبینمشان، کوله بار بغض را سنگین و سنگین تر میکند.

Le moulin همچنان روی تکرار است.

و این فکر که آیا وقتی روی اولین پله ی نربان هواپیما می ایستم دیگر هرگز روی این زمین نخواهم ایستاد؟ آیا واقعاً آسمان همه جا یک رنگ است؟!

نمی دانم.


یک بار مطلبی خواندم به این شرح که : فرق است میان کسی که در وقت های خالی اش برایت وقت میگذارد و کسی که وقتش را خالی میکند تا برای تو وقت بگذارد!

این روز ها به این مساله زیادفکر میکنم.چند سالیست مشغله های فکری و فیزیکی ام به قدری زیاد شده که حتی در تعطیلات یا آخر هفته ها هم به استراحت کردن نمیرسم؛ اما هر بار لازم میشد که وقتم را به کسی اختصاص بدهم سعی میکردم تمام این مشغله ها را فراموش کنم و تمام فکرم را برایش بگذارم. درحالی که همیشه از سوی دیگران با اتفاقی متفاوت روبرو میشدم.

کم کم نسبت به اهمیتی که به دیگران میدادم سرد شدم. دیگر خیلی چیزها که در گذشته برایم مهم بودند ارزشی ندارند. زندگی همینگونه است. هر چند وقت یکبار باید به خودت بیایی، دو دوتا چهارتا کنی ببینی اصلاً کجای زندگیِ این افرادی هستی که انقدر برایشان اهمیت قائل میشوی!

فکر میکنم بیش از هر کس به خودم مدیونم. سالها بعد شاید هیچ اثری از خیلی هایی که امروز سعی میکنم در کنارشان باشم نباشد. و یک "من" مانده و دیگرانی که حتی ندانم کجا هستند و چه میکنند و آنها هم همینطور!


هیچ وقت فکر نمی کردم غم انگیز ترین تصویری که از زندگی توی ذهنم نقش می بنده صحنه ی یک پاسپورت روی باجه ی دفتر پیشخوان باشه!

باز پناه اوردم به نوشتن؛تلافی شونه هایی که نبودن تا اشک هامو خالی کنم،لای تک تک این سطر ها پر از بغضه.

قبلاً همین جا نوشتم،مدتها بود تنفر عجیبی نسبت به زندگی پیدا کرده بودم.حتی گاهی خودکشی رو مرور میکردم و به نتیجه نمی رسیدم.اما با چیزهای کوچکی که هنوز بهشون دلخوش بودم خودم رو سرگرم میکردم. سعی میکردم فراموشی رو با کمک اونها تمرین کنم.و از اوج بی رحمی دنیا همین بس که همون چیزهای کوچک رو هم داره ازم میگیره.

فکر به اینکه باید به اجبار برای همیشه ایران رو ترک کنم مثل اینکه تمام وجودم رو پر از اشک کنه،که هیچ سرریزی ام پیدا نکنند و .ذره ذره خودمو میخورم

من هیچکدوم از خیال های شورانگیز و رویاهایی که باعث میشدن هنوز به نفس کشیدن ادامه بدم رو واسه خارج از این جا نبافتم.من به همین خونواده و خونه ی پدری و زادگاه و شهرم دلخوش بودم. چیزهایی که برام مملو از زیبایی بود.حالا حتی فکر به اینکه احتمالاً باید برای همیشه ترکشون کنم هیچ شوقی برای ادامه دادن به زندگی برام باقی نمیذاره.

و جرمم چه بود؟ بوی قرمه سبزی !!!

باور میکنی؟؟؟ اینجا سرت که بوی قرمه سبزی بدهد محکومی به تبعید یا اعدام! و ای کاش اعدام میشدم.

هر بار که توی جمع ها صحبت از رفتن از ایران میشد نوبت به من که میرسید با جدیت میگفتم: هر چی بشه،دلار هر چقدر میخواد بره بالا،پراید هر چقدر که میخواد قیمت بگیره،وضع داغون اقتصادی و فرهنگی و آزادی هامون هر چقدر که میخوان بدتر بشن بشن، من از اینجا نمیرم؛و حالا دارم از اینجا میرم. شنیدی میگن : «منی که لفظ شراب از کتاب میشستم/زمانه کاتب دکان مِی فروشم کرد! »

همیشه اونطور که با خودت فکر میکنی پیش نمیره.من چند سالی هم غربت میکشم و بعد میمیرم و نه خانی می آید نه خانی میرود ولی زمانه یکجور نمیمونه رفیق.اگر قربانی این مسیر هستم بذار باشم.امیدم به یه فرداییه که هیچ کس مجبور نمیشه خونه ش رو ترک کنه.

فقط موندم که در جواب "مامان چقدر گفتم نمیخواد کاری به این کارا داشته باشی" های مادرم و اشک هاش چی بگم.عجیب تر از همه این که از هیچ چیز پشیمون نیستم.

حالا باید توی فصلی که عاشق نسیم های خنک شبانگاهیش هستم و تمام سال رو برای اومدنش به انتظار میشینم و در تابستان دبش ده کوره مان و غروب های دل انگیز و عصر های بی نظیر مزرعه های اینجا که هر چی کودکی داشتم خرجشون کردم دنبال کاراهای رفتنم باشم.این برای من یه مهاجرت نیست.نه،نه این خوده مرگه.بعد ها باید تاریخ مرگ منو همون روزی بنویسند که از اینجا رفتم.

pass

جرم ما داد بر آوردن در مقابل باد است.جرم ما این است که کمرمان خم نمیشود!زبانمان سرخ است،سرمان هم که.جرم ما هویدا کردن سرّ است گویا!جرم ما حرف اضافی است.هر کلمه اش اضافی است.بودنمان اضافی است.خودی که باشی اسماً ممنوع الخروج میشوی،اینگونه که باشی تلویحاً تبعید!بگذار بگذریم .

 

من سفر کردم از ترانه شدن

کوچ کردم به سرزمین سکوت

با گذرنامه ای که رو جلدش

جای "ایران" نوشته بود "لیلیپوت"


پروین ، دختر ساسان نام نمایشنامه ای از صادق هدایت نوشته سال 1307 در پاریس است که حدود سال 22 هجری قمری یعنی اوج جنگ اعراب مسلمان با ایرانیان را روایت میکند.

داستان در مورد یک چهره پرداز و دختر او پروین و دامادش پرویز است که در آخرین روزهای پادشاهی ساسانی زندگی می کنند و در شهر ری گرفتار حمله ی اعراب میشوند.

داستان در فضای یک عشق زیبا بین پروین و پرویز که در خلال جنگی ناجوانمردانه و کشتار بیرحمانه ی ایرانیان شکل گرفته پیش میرود.

اینطور به نظر میرسد که هدایت خودش را از قضاوت بازداشته اما خواننده(یا به عبارت بهتر بیننده) را بارها و بارها در خصوص وقایع تاریخی ورود اسلام به ایران تحریک میکند.

مینویسد :

- چهره پرداز: راست است ، با این که تازیان دشمن یزدان و آفت جان هستند من هم پیوسته اندیشناکم ولیکن از دست ما کاری ساخته نیست ، چه میشود کرد .

- پروین : جنگ . کشتار . خون !

-هرچه در راه جنگ با تازیان داده باشیم کم است.ایران چندین بار میدان تاخت و تاز بیگانگان شد،هیچکدام به اندازه تازیها به ما چشم زخم نزدند.

 

این تراژدی غم انگیز هدایت در اصل روایتیست واقعی که وحشیگری های اسکندرگونه و چنگیزوار اعراب را در مسیر ترویج (بخوانید تحمیل!) دین آسمانی! شان بازگو میکند.در جای جای این نوشته نویسنده ی نهیلیست داستان از خواننده میخواهد که قضاوت کند اگر خدای همه ی ادیان یکی است چرا چیرگی یک دین آسمانی اش بر مردمی که همان خدای یگانه را میپرستند باید با خونریزی توامان باشد.

زبر دستی صادق هدایت را در نمایشنامه نویسی هم به خوبی می بینید که تا چه اندازه به جزئیات متناسب با فضای داستان میپردازد.

نمایش پس از 3 پرده آن گونه ای که شما نمی خواهید به پایان می رسد!

پروین دختر ساسان


اصفهان نصف جهان سفرنامه ای به قلم صادق هدایت است که در جریان سفر او به اصفهان در سال 1311 شمسی نگارش شده است.

گذشته از این که توصیف یک شهر تا چه اندازه توسط هدایت به زیبایی صورت گرفته،احساس عجیبی در این چند صفحه سفرنامه موج میزند که خواننده را قطعاً به وجد خواهد آورد.او با عشق وصف ناپذیری این شهر و جاذبه هایش را توصیف کرده و گویی در پایان مخاطبش را مجاب به بازدید دوباره و دوباره ی این اماکن میکند.

خیابان چهارباغ،چهلستون،میدان شاه،مسجد شاه،عالی قاپو،مسجد شیخ لطف الله،پل خواجو،مسجد جامع،مدرسه هارونیه،مسجد سلطان سنجر،امامزاده اسماعیل،دارالبتی یا دارالبطیخ،جلفا و کلیسای وانک و کوه آتشگاه از جمله اماکنی است که هدایت به شکلی ستودنی به شرح آنها پرداخته است.


مرگ ، سامپینگه و هوسباز نیز سه نوشته ی کوتاه از هدایت هستند که در ادامه ی کتاب گنجانده شده اند.

نوشته ی کوتاه "مرگ" که تنها به دو صفحه خلاصه شده از قابل ستایش ترین جادوگری های صادق هدایت است و برای من بسیار جذاب بود.


• دانلود کتاب پروین دختر ساسان و اصفهان نصف جهان صادق هدایت

فرمت PDF

حجم : 19.2 MB

چاپ قدیم

135 صفحه

شامل:

نمایشنامه پروین دختر ساسان

سفرنامه اصفهان نصف جهان

نوشته و داستان های کوتاه:

1.مرگ

2.سامپینگه (فارسی و فرانسوی)

3.هوسباز ( فارسی و فرانسوی)


ما دیگر ما نیستیم! این را چند روزیست که فهمیدم.

چند روزی از قطع دسترسی به اینترنت میگذرد، غبار عجیبی گرفته اند دلها!! ما دیگر ما نیستیم ، ما نقابی از پروفایل های رنگین و هنری، پست های جذاب و بیوگرافی های دهان پر کن شده ایم. مدفون زیر تلنباری از مانیفست های روشنفکران مجازی و فیگورهای قهرمانان تناسب اندام و ژست های مختلف مدل های فشن و خبرهای دست اول و مهمی چون لباس جنجالی خانوم بازیگر و حرکت زشت بازیکن فوتبال!

حتی عشق هم از خاطرمان رفته است، مجازاً عاشقیم!! عشق کجا و سیگنال های اینترنتی کجا.!

نقاب زیبایی که از خودمان ساخته ایم و برای هم شاخ میشویم! تمام آنچه از ما در معرض نمایش است با قطع شدن اینترنت به یغما میرود. افسوس


[از کف خیابان ها مینویسم]

اینجا خیلی سرد است. سوز سرمای آبان و آذر و برف عجیب و غریب پاییزی به کنار، سرما بیشتر یک جور سردی درونیست. گرمای آتش لاستیک و اتوبوس و. کفاف نمیدهد. سرما سرمای شقیقه های تو خالیست. متروکه ، سرد و خاموش.

بعضی از درخت ها هنوز برگ دارند. زیاد سبز و خوش رنگ نیستند ولی هنوز بوی بهار میدهند. بیشترشان ولی نه؛پاییزی شده اند. آدم ها هم تقریباً به همین شکل!

خیابان ها شلوغ است. چرا؟ راستش دقیقاً نمیدانم! جماعتی آشفته که میتوان از صورتشان خواند که حتی نمیدانند برای چه در این سرما در خیابان سرگردانند

آشوبگران! اشرار! وحشی! آموزش دیده ی دشمن! خط گرفته! و ده ها بر چسب دیگر دور تا دور بدنش چسبیده و همچنان در خیابان است. مشتش گره خورده، نمیدانم از شدت سرماست یا.؟ نمیدانم

خیابان شلوغ است ولی همه تنها هستند. تنهایی تنهاییِ ترس است وقتی روبرو گلوله و شاید پشت سر خنجر باشد. فریاد های جسته گریخته ای به گوش میرسد. از هر گوشه یک شعار از هر دهان یک نطق. صدا ها بوی بغض میدهند!

هر کدامشان با دی ماه و خرداد و تیر و. خاطره دارند و این روز ها تاریخ آبان را مینویسند. دست ها ولی خالیست.برعکس دل هاشان.

جنگ،جنگ با وقاحت است. با دهان هایی جریده از فریاد


پاییزی که گذشت برای من جز غم و اندوه نبود. آبان 98 مثل دی ماه 96 و 88 و هر روزمان در خاطرم خواهد ماند. و مثل همیشه تلاش بیهوده برای فراموشی. چه موهبتی است این فراموشی ، اگر واقعی باشد!

باران شدیدی میبارد.بغض آسمان است لابد. ترم 5 کارشناسی به انتها نزدیک میشود.خستگی عجیبی احساس میکنم. زیر انبوهی از کتاب های خوانده و نخوانده مدفون شده ام. فقط منتظر گذشتن روز ها هستم، بی هدف ، بی امید.

آخرین روز های پاییز، آخرین روزهای بیست و یک سالگی 


نمی دانم

شاید این خاک نفرین شده؛ اما چون منی که به نفرین اعتقادی ندارد چگونه این فاجعه ها را هضم کند؟!

اما شکی نیست که ما تاوان جهلمان و جهل پدرانمان را میدهیم. این ها چوب ساده لوحی ماست که در آستینمان فرو شده

اما غم انگیز تر آن است که ما از نادانی خودمان باخبریم و همچنان بر ندانستن ثابت قدم! اینکه هنوز هم در این فلاکت دست و پا میزنیم تاییدی بر این مساله است.

افسوس که نه وقاحت وحشی های روبرویمان تمامی دارد و نه مظلومیت ما

بر ماتم ما نقطه ی پایانی نیست

یکشنبه - 22 دی ماه


تبلیغات

محل تبلیغات شما
محل تبلیغات شما محل تبلیغات شما

آخرین وبلاگ ها

آخرین جستجو ها

Clarence Denise سیستم دانا متوسطه (دوره دوم) هنرمندانه... دنیای هنر و هنرمندان ديونايزر فروش و پشتيباني تعمير دستگاهي پزشكي وبلاگ بلیط هواپیما خارجی tikban انجمن دبیران ادبیات قروه "اخبار دانستنی"